به گزارش خبر یار ، محفل بینالمللی خلیجفارس از سلسله محافل هفدهمین جشنواره بینالمللی شعر فجر، با حضور علی رمضانی، مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران؛ محمدعلی مرادیان، مدیرکل دفتر مطالعات و برنامهریزی فرهنگی و کتابخوانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی؛ اسماعیل جهانگیری، مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان؛ ادریس قریشی، فرماندار بوموسی و جمعی از شاعران بینالمللی و داخلی در جزیره بوموسی برگزار شد.
در این محفل رضا اسماعیلی از ایران، حسن بعیتی از سوریه، محمد باقر جابر از لبنان، سیدسکندر حسینی از افغانستان، عسگر حکیم اف از تاجیکستان، شاهمنصور شاه میرزا از تاجیکستان، احمد شهریار از پاکستان، سیدنقی عباس کیفی از هند، علی کمیل قزلباش از پاکستان، محمدکاظم کاظمی از افغانستان، جعفر محمد از ازبکستان، زامیق محموداف از جمهوری آذربایجان، یعقوب سهوزاده «زلال» از ایران و عبدالحمید انصاری نسب از ایران اشعار خود را خواندند.
شعر، مهمترین ثروت ما ایرانیان و فارسیزبانها است
در این محفل علی رمضانی با شعر «امیرالمومنین قربان نامت / خودم جاروکِش و کاکام غلامت» صحبتهای خود را آغاز کرد و گفت: ضمن تبریک ایام ماه مبارک رجب و میلاد جواد الائمه (ع) از همه هرمزگانیها و اهالی بوموسی که میزبان شاعران محفل شعرخوانی هفدهمین جشنواره بینالمللی شعر فجر بودند تشکر میکنم. شاعران این محفل از کشورهای مختلف سوریه، لبنان، افغانستان، تاجیکستان، پاکستان، هند و جمهوری آذربایجان گرد همآمدند.
مدیرعامل خانه کتاب و ادبیات ایران افزود: اینجا جنوبیترین نقطه ایرانی است که ما با افتخار به زبان فارسی در آن صحبت میکنیم. این دوره از جشنواره بینالمللی شعر فجر به خود جسارت داد تا به میان مردم جنوب کشور؛ جزیره و نگین درخشان بیایید و اعلام کند خلیج فارس، خلیج همیشه فارس است. مهمترین پیوند دهنده این کشورها و ایران فرهنگی، شعر است؛ شعر، مهمترین ثروت ما ایرانیان و فارسی زبانها است که با زبان آن مطالب خود را به هم منتقل میکنیم و با ابزار شعر به سمت مبارزه با آنچه که نمیخواهد فرهنگ، روحیات، برادری، مودت، اخلاص، دوستی، انسانیت، شرافت و.. با هم گره بخورد و پیش برود مقابله میکنیم.
وی همچنین گفت: شاعران حاضر در این محفل که رنج سفر را به جان خریدند در صورتی که شعر و اثری را به طور خاص درباره خلیج فارس و این سفر بسرایند و تقدیم جشنواره کنند ما حتماً استقبال میکنیم. بوموسی دو کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابخانه عمومی شهدای خلیج فارس دارد. خانه کتاب و ادبیات ایران به حقگذاری از این میزبانی، آثاری را برای تجهیز به این دو کتابخانه اهدا میکند. امیدوارم صدای شاعران از این محفل به ایران فرهنگی و مجموعه شهرها و استانهای دیگر برسد تا همه خودشان را در شور و شعف حاکم بر این محفل سهیم و شریک بدانند.
مردم و دین خیمههای انقلاب هستند
اسماعیل جهانگیری (مدیر کل فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان) نیز در این محفل بیان کرد: انقلاب شکوهمند اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ پیروز شد و مبارزات آن را حضرت امام خمینی (ره) و یارانش دنبال کردند که ریشه، مبدا و هدف دارد. این انقلاب حرکتی بود در امتداد انبیای الهی. ریشه انقلاب اسلامی ایران با خلقت بشر هم ذات است؛ اسلام بعد از رحلت پیامبر (ص) همواره در تقیه بود تا شخصی از جنس و خون رسول الله آمد و اسلام را از تقیه خارج کرد. دشمنی با اسلام به این دلیل است که انقلاب و اسلام همان جریانی است که پیامبر دنبال میکرد.
مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی هرمزگان افزود: انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ این پیام را برای جهانیان داشت که حیات بدون وابستگی و سرسپردگی به بلوک شرق و غرب را ادامه میدهیم. طبق فرموده امام خمینی (ره) نه شرقی و نه غربی. امروز دنیا مجبور به کرنش در مقابل جمهوری اسلامی ایران است. شیاطین از همه جا سنگاندازی میکنند و این نشان میدهد انقلاب به ثمر رسیده است. انقلاب ما از چهل سالگی عبور کرده و در هیچ کجای دنیا بدون در نظر گرفتن جمهوری اسلامی ایران هیچ مناسبتی به ثمر نخواهد رسید. مردم و دین خیمههای انقلاب هستند؛ مردمی که همیشه همراه انقلاب بودند و انقلاب ما مبتنی بر دین و ایدئولوژی است. اگر تمام نعمتهای الهی را در یک کفه ترازو قرار دهیم و نعمت ولایت را در کفه دیگر، نعمت ولایت سنگینی میکند چرا که نعمت ولایت نعمت هدایتگری است. از این رو قابل مقایسه با سایر نعمتهای الهی نیست. بنابراین باید شکرگذار این نعمت باشیم.
خلیج فارس همیشه فارس بوده و خواهد بود
در ادامه، ادریس قریشی (فرماندار بوموسی) گفت: با نگاه ویژه دولت مردمی، برگزاری محفل جشنواره بینالمللی شعر فجر در ابوموسی برای حفظ صیانت از نام خلیجفارس است؛ خلیجفارس همیشه فارس بوده و خواهد بود. مقام معظم رهبری (مدظله العالی) محفلهای شعری زیادی با شاعران برگزار میکند و این نشان دهنده اهمیت موضوع شعر و شاعری در کشور ما است. این جشنواره برای اولین بار در سطح بینالمللی و با این وسعت در شهرستان بوموسی برگزار میشود و انشاالله نقطه آغازی برای برگزاری جشنوارههای بینالمللی در آینده باشد.
در ادامه این محفل محمدکاظم کاظمی از افغانستان با اشاره به سفری که به بوموسی داشت، گفت: به واسطه کتاب «ایران نرسیده به امارات» به این جزیره سفر کردم؛ در این کتاب به ظرفیت بالای بوموسی برای گردشگری ایران و محلی برای برگزاری محافل و جشنوارههای مختلف اشاره شده است. امروز میبینیم که یکی از محافل هفدهمین جشنواره بینالمللی شعر فجر در این جزیره برگزار شده است.
در ادامه شعری از محمدکاظم کاظمی میخوانید:
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشۀ جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد
یک سو همه سپهبد و ارتشبد آمدند
یک سو همه دگرمن و تورَن درست شد
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
آن لوحهای گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که گرچه به دنیا امید نیست
شاید پلی برای رسیدن، درست شد
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده است
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان»
ما شاخههای توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
عسگر حکیم اف شاعر تاجیکستانی نیز در این محفل شعر زیر را خواند:
غزل عشق به نام تو بخوانم وطن من
که تو شیرینتری از شیرهی جانم به تن من
همه عزای من از خاک تو روییده و سبز است
نیز هر نخل پیوند زده با بدن من
ریشه در آب حیات است، گر از ما شجری هست
سبز از چشمه خزر است چمانِ چمن من
من از شوکت دیرینه چه گویم که توی، تو
تخت جمشید و بخارا و هرات و ختن من
چون به ختلان و بدخشان و به سغدت نَبِنازم
که به هم جمع جمیلاند به هر انجمن من
در خراسان، که ز هر بند گشاید گره آسان
میافتد دهر به زانو به پی علم و فن من
از جم و کاوه، فریدون و سیاوخشت و کوروش
میرسد شعله تابان کیان تا ز من من
هر گه از باربد نغمهزن آرم سخنی چند
میشوند این همه مرغان چمن چنگزن من
ز حره در بام فلک اختر و مِهرا دهد انگیز
دیده پاکوبی سرمست و شکن در شکن من
رودکی پرده آمویه نوازد به بخارا
موج در موج رود تا به سما کف زدن من
بوعلی نبض مرا تا به ابد دارد در دست
چون بشر راست سلامت صحت جان و تن من
قصه رستم و سهراب بخوانیم به تکرار
شاید این بار شناسد پسرش تهمتن من
هیچ مخلوق خدا را، که به ره چاه نکندم
کاش اندر چه خود هم نفتد چاهکن من
تو اگر مرد نبردی به ره شأن و شجاعت
تن دهی خود تو به زور اوری تن به تن من
به سماع غزل آمیخت چو مولانا با شمس
تا ابد گرد سرد گشت فلک چرخ زن من
رند شیراز، که دل داد به ترکان پری چهر
قبله عارف و عاشق شود دشت و دمن من
گاه بوده وطنم خطه بیتالحزنی تو
شکر ایزد، که شدی خرم و بیت الحسن تو
بسکه آراستهی جمله جهان را به هنر تو
حاجتت نیست دگر بر سخن بیسُنن من
به سنای تو ولی شعر و چکام که کنم آغاز
فوج استاره بریزد همه شب از دهن من
جلوه پرچم تو برگ امید پدران است
تنگ آید ز فره بر تن من پیرهن من
حرف گویم ز دل تاجک و ایرانی و افغان
بی شمر شکر وطن میرسد از هر سخن من
حسن بعیتی نیز اشعار زیر را برای حاضران خواند که توسط مرتضی حیدری آل کثیر ترجمه شد:
از رودخانه سراغ خطوط چهرهام را میگیرم
آن کودکی که به زیستن میخندید
ای رود آیا تو در من سفر میکنی یا من در تو؟
آیا این تو هستی که رفتارم را مینوشی؟
قلبم کو؟ …آنجاست که چون دستههای پرستو
و جنون کودکانه و لطافت دخترانه به هر سو میدود
و جامهایی که اگر بارها تهی شوند
باز هم از آذرخش نگاهها آنها را پر شده میبینی
ای رود جاری …چیزی در تو نمییابم
جز نیلبکی از خاطرات
منم اکنون که در بلوری از معناها هستم
و در رویاها و ترانهها پنجه میافکنم
ماسهها مرا بر صورت خود ابر نوشتهاند
من اما صاعقهای از سرود رعیتم
منم آن پژواک بیرون ریخته از کوزهی آوازها
که اکنون بر سراب جهتها میدرخشد
هان ای رود…رود تنها…صورت من همان آب است
و من توأم
و این که تو رود شدهای بخاطر سفر من به سوی من است
***
زمان را بر درگاهش زانو زنان نگاه میدارد
و صفوف حاسدان را به سجده وا میدارد
گوئی که زمان عاشق اوست
و به عظمت نامهایش شهادت میدهد
زمان این عاشق نگونبخت آنگاه که او طلوع کند هستی میگیرد
و آنگاه که او عروب کند زمان نیز به نیستی پا مینهد
اگر شام نباشد هیچ مقصدی نیست
و آنگاه که شام نمایان میشود مقصد نیز روشن میشود
وفی الشام قدسٌ وطهرانُ شامٌ
وفی قلب زینبها مشهدُ
و در قلب شام قدس است و تهران همان شام است
و در دل زینب او مشهدی برافراشته شدهست
اکنون عشق امام رضا مرا به سویتان سوق داده
که جاوید و پاینده باد این سرزمین و آن مرقد
اوست که پیشانی زمان را برق میاندازد
بیآنکه شمساش را غیابی باشد و درگاهش بسته شود بر پناهجویی
او را از دلهای مشتاقانش حصن و قلعهایست
و در هر جانی عشقی یگانه از او نهفته است
عشق اوست که به ما میآموزد چگونه رزق آسمانی را که به
ما وعده داده شده برچینیم
و اینکه زیستن چون رؤیای آبیست
که بر ماسه زار عمرمان تمام خواهد شد
و در شام برغم قحطسالیهای طولانی
گنجهائی از اندیشه نهفته است که تمامی ندارند
میبینم صورتش را که چون قیافهی اندوه من است
و اگر تقوایم نبود میپرستیدمش
و براستی هر شمشیری پس از کارزار به غلاف میرود
اما شمشیر اراده را هیچ غلافی نیست
و سوگند به خداوند که اگر خون من کافی بود
و به من میگفتند که روز تو فرا رسیده است
خونم را بر کف دستانم میبردم
و آن را به هیئت شهیدی تقدیم وطن میکردم
سیدنقی عباس (کیفی) نیز در محفل خلیج فارس شعر زیر را خواند:
قسم به شاخ نباتت، ز وصل یار بگو
چه قدر مانده از این حجم انتظار، بگو
چه قدر بلبل شوریده بینوا باشد
چه قدر مانده به ایام نو بهار بگو
چه قدر مانده به باران نم نمی از ابر
چه قدر مانده از این داغ بیشمار، بگو
دلم چه کوچک و این دل چه بیکران تنگ است
چهقدر مانده به دیدار آن نگار بگو
چه قدر مانده که این پردهها فرو افتد
که ماه رد شود از پشت ابر تار بگو
چه قدر فاصله ماندهست تا به او برسم؟
چه قدر مانده به آن بوسه و کنار بگو
چه قدر خواب ببینم که میرسی از راه؟
چه قدر مانده به تعبیر خوشگوار بگو
چه قدر تاب و تحمل، چه قدر صبر و شکیب
چه قدر مانده از این عمر، اعتبار بگو
***
افتاده است بر گذر من، مسیر تو
تو ناگریز از من و من ناگزیر تو
ماه فلک فتاده به احساس کهتری
از پرتوافکنی عذار منیر تو
یابد کجا صنایع لفظی و معنوی
اینگونه استعارهی نابی نظیر تو
دل در گذار توست همیشه به شور و شوق
در آرزوی آن که رسد باز تیر تو
ای کاش، حال دل به شب ناتمام هجر
روشن شود بهخاطر روشنضمیر تو
امیدوارم آنکه بگیرد گهی به لطف
دست مرا، صمیمیت دستگیر تو
من در قفس به عشق تو آزاد گشتهام
آزاد گشتم از دو جهان و اسیر تو
از تو نوشتهام همهی عمر و میشود
بیتی از این سیاهه شود دلپذیر تو؟
زامیق محمود اف نیز شعری به زبان ترکی خواند که از سوی وحید ضیایی به زبان فارسی ترجمه شد:
الهی ظلم انسان گشته افزون
توگویی آسمان غرق ستمهاست
جنون نفرین نموده عقل و دل را
و ما که سم کوب علمهاست
مگر از این شقیتر میتوان بود؟
تعجب میکند عقل سلیمام
مگر پایین و بالا گشته عالم
امیدم بر یمن، روحم حجازیست
به خون آغشته قره باغ عزیزم
بیا از قلب ما غم را بروب و
در امید را امشب بکوب و
مرا بالی بده با نمنم اشک
که باران گشته بر صحرا ببارد
جهان را بوتهی صلحی بکارد
نه از رومم نه از شامم ولی دل
هوای دور دستی تازه دارد
فلسطینام که بر نفرین شیشه
هزاران سنگ میخواهد ببارد
بیا بشنو که فریادی حزینام
غمی بر غم فزوده مهر و کینم
به هر جا تیری از چلله برآید
به قلب من نشیند …اینچنینام!
به هر جا زجهی پیر و جوانیست
به هر جا زخم پنهان و عیانیست
زهر سنگی صدا میخیزد اما
جهان کور و کر و گنگ است افسوس
خزر تا فارس گلریزان عشق است
منم با شاعران صلح همراه
منم بیزار از جنگ و تباهی
جهان خون خوار …من خون خواه… ای آه
***
به وقت سر خوشی خوشی دل رهیدنها
به وقت جهانی پر از آرامش
ناگهان من و تو چنان گسستیم
دشمن هم شدیم دشمن ِخواهش
من همان سرباز بی کس و بدبخت
تو مرمی، آتشین، برنده و سخت
اینچنین عشقی را کسی چشیده؟؟
اینچنین شروع شد جنگ ما دوتا
بارها پر کشید روح از تنم
عکس تو شعله شد توی چشمهام
خون چکید، خون کشید قلب همدمام
هر کس و ناکسی سرزنش کنان
جسته نامنو را تا بدین زمان
تیر تو دشنه تو تیغ آبدار
کشته من درد من زخم تر بیار
مرمی آتشینای گلوله وش
کی تو را پاسخی بوده در شمار
کشتی و رسیدی تا به آرزوت
نشستی بر دلم مثل یک هبوط!
این جدال من و تو پایان گرفت
خون من رود شد رود ناپدید
آخرین قطرهام نثار راهت
ای به زلفهای من چون شب سپید!
یک مزار یک گلوله یک تن شهید
اینچنین عشقی را کی کسی چشید؟
احمد شهریار نیز غزلی با عنوان «همدلی» در این محفل خواند:
تاریخِ تکه تکهی دورانم
من نقشهی بزرگِ خراسانم
هر قطرهخون که از مژهام افتاد
فریاد زد که لعلِ بدخشانم
در بلخام و مسافرِ تبریزم
در زابل و اسیرِ سمنگانم
چون باد میوزد به هوای تو
تبریز و بلخ و قونیه در جانم
من همصدای نغمهی داوودم
آهنگِ رودخانهی پغمانم
خاکم اگرکه، خاکِ سمرقندم
تقدیمِ خالِ هندوی ترکانم
هرجا که عشق میدمد از خاکاش
آنجاست سرزمینِ نیاکانم
من از دیارِ دهلیام و لاهور
از کوچههای کابل و تهرانم
محمد باقر جابر نیز در این محفل شعری به زبان عربی خواند که از سوی مرتضی حیدری آل کثیر ترجمه شده است:
من آن جنوبیام که اسرائیل میشناسدم
و میداند که چه تلخم در گلویش
تکههای من در دشتها چون برگهای یاسمن برافروخته بود
من آن رود مواجم انگاهدکه قصد حرکت کنم
آنگاه که به ایران آمدم با پشتهای از رادمردی و
سبدی از گلهای شعف به خانه بازگشتم
و برپا ماندم در حالی که در دست راستم بیرق مقاومتم بود
و روشنی اندیشهای که از ابوذر به ارث برده بودم
و قلم موی عشق است در دست چپم که برآن است
تا سرافرازیام را با دوات زخم بر پیشانی صخرهها بنگارد
***
قصیدة مهرجان النار
جشنواره آتش
آئینه نیستم که هرآنچه بببینم را همانگونه که هست
منعکس کنم…که کلماتم طوفانیاند
من آن شاعرم که گوش مینهم بر اشیا
و در امتداد احساس آنها پرندگانم را رها میکنم
شوق تشنهی خیالم را بر لبان زنبورها و گلها لمس میکنم
و آن را تبدیل به شهد نغمهای عتیق میکنم
تا شکوه نغمه تار را به حیات بازگردانم
انگور مجاز بر گلبرگ تاک من
تا آنجا شیرین میشود که شعرهای من در جامهای بلورین بدرخشند
من چون صورت دریایم که رویایی با چشمهایی شعله ور ترسیم میکنم
و شعرهایم را بر کمر باد وحشی مینگارم
چون تصاویری دور از دریانوردی که به ساحل با دست پر بر میگردد
موجها شیهه میکشند در سینهام و هرگاه ابری
از بالای سرم گذشت از جیبش قدری باران برمیدارم
افسوس که پشتهی کشتگان جوان وطنم بر هم افتاده
و مسیر را جنازه کودکان پر کرده است
کشتگانی که چونان قلعههایی ایستادهاند
در برابر کسانی که در پی ربودن ارادهی ایستادنند
ای زمین بس کن گریه را بر بنیانهای فرو ریختهات
ای زمین…حق برخی از آن مردگان است اینچنین افتادن
چرا که تسلیم عار و ذلت شدند
ای مادر ای زمین…این سرنوشت برای آنها بهتر است
بگذار خانهها از این ساکنان تهی شوند
چرا که به فریاد برآمدهی گلهای پرپر نمیرسیدند
و براستی خنجر از پشت خوردن وقتی از همسایهات باشد سخت و سهمگین است
هنوز هم که هنوز است ردپای کلمات ما گم است
و هیچ راهی ما را به عمق اسرار نمیبرد
براستی منتظران طلوع هنوز برانگیختن آفتاب را
در غبار تزویر ندیدهاند
پس عاشقان خاک را همین کافیست
که در بزم آتشین مقاومت به یگانگی برسند
سید سکندر حسینی از دیگر شاعران حاضر در این محفل بود که اشعار زیر را خواند:
نگاهت برق زد از چشمهایت ماه روشن شد
به یک موج نگاه تو جهان ناگاه روشن شد
صدا کردیم نامت را میان آن همه کابوس
وشب از لابلای سایه و اشباح روشن شد
تمام قافله سر در گریبان، راه گم کرده
تو پیش از کاروانها آمدی تا راه روشن
دلم تاریک بود و خانه و کاشانهام تاریک
رسیدی اندک اندک خانه و درگاه روشن شد
میان معبری از خون و آتش گریه میکردیم
اشارات تو را دیدیم راه از چاه روشن شد
شکفت الله و اکبر از لب گلدستهها روزی
که ایران با قدوم سبز روح الله روشن شد
***
دوباره گریه کردم رود رود امواج آمو را
غم دلتنگیام را غصهی کوچ پرستو را
تمام سنگفرش صحن از خون تو رنگین است
شکسته دست صیادان حریم امن آهو را
نشسته منتظر در گوشهی دستان اهریمن
برون آورده است از آستین خویش چاقو را
من تو جان هم هستیم از شیراز و نیشابور
خلیجفارس بلخ و بامیان تهران و کابورا
نخواهد دید دشمن بین ما رنگ جدایی را
زمان از یاد خواهد برد این موجِ هیاهو را
علی کمیل قزلباش از دیگر شاعران حاضر در این محفل شعر زیر را خواند:
بیسر و بیسپاه برگشتم
من برگشته راه، برگشتم
آمدم سر نهم بپای فنا
کوه بودم به کاه برگشتم
روی کردم بسوی کوی تو
من بیره براه برگشتم
خود گریزان کربلای خودم
برنمیگشتم آه، بر گشتم
یعنی برگشتهام بسوی خدا
چون به سمت گناه برگشتم
نور شمس شموس باز دمید
سالها پس بماه برگشتم
چون کمیل از فرازهای نخل
نزد تو قبلهگاه برگشتم
***
آئینه در کربلاست
از کجا این قصه آغاز است گوی
قصهخوان ای ساقی بدمست گوی
از کجا؟ از خاک پاکی یا پلید
از حسینیهای دوران یا یزید
با که گویم حرف را کان دل نماست
بخدا این حرف خود حرف خداست
این که عشق آندم دم اولاً شود
چون علی مولا علی مولا شود
کشتگان کربلای خاص و عام
نیست بر هفتاد دو تن این تمام
این دوام آدمیست، آدم شدن
آدمیت باشرف پیهم شدن
عشق را زان نیستان خواهی شکافت
عشق را زان نیزهزار حق شناخت
عشق اصغر باشد واکبر شود
زانکه خانه زاد پیغمبر شود
عشق را خواهی که اوجش در کجاست؟
گفت بیدل آئینه در کربلاست
در ادامه این محفل، رضا اسماعیلی اشعار زیر را خواند:
ایستادهایم...
ما بر چکاد خوف و خطر ایستادهایم
با زخم و داغ و خون جگر ایستادهایم
در فتنه خیز حادثهها قد کشیدهایم
در روشنان صبح ظفر ایستادهایم
تا بشکفیم از نفحات سپیده دم
در مقدم نسیم سحر ایستادهایم
با نشر نور، رونق شب را شکستهایم
آماده تا ظهور سحر ایستادهایم
تا در زمین دوباره ببالد غرور سرو
با آرزوی مرگ تبر ایستادهایم
ما شهرهایم در همه عالم به عاشقی
با داغ عشق، شعله به سر ایستادهایم
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق»
ما عاشقیم و زنده، اگر ایستادهایم
شاه منصور شاه میرزا از تاجیکستان نیز شعرهای زیر را خواند:
خستهام، حوصلهی شعر و غزل در من نیست
بسته بر میخ جفایم، رمقی در تن نیست
به که گویم غم غربت که دلم میترکد
بس که یک محرم اسرار در یک برزن نیست
سینهام کُندهی قصاب، پر از زخم تبر
در دلم شور و نشاطی سر یک سوزن نیست
یوسف از دست زلیخا به خدا برد پناه
شاهد وسوسه جز پارهی پیراهن نیست
آهِ دل، پردهی افلاک درید، اما حیف
پیش تو حجم غم اندازهی یک ارزن نیست
دردم آن قدر بزرگ است، خودم میدانم
روزگاریست که دل در پی خندیدن نیست
خانه بی پنجرهی عشق، نفسگیر شده
چلچراغ دل صد پارهی من روشن نیست
حرمت عشق، بزرگ است، به نامت سوگند
که در آئین من اندیشهی دل کندن نیست
ای که مانند من از سایهی خود میترسی
دل من خانهی عشق است، گل و آهن نیست!
وی همچنین شعر زیر را خواند:
که گفته است که سهم چراغ، خاموشیست؟
که گفته است که مستی ز جام و می نوشیست؟
چه روزگار غمانگیز و سرد و بیروحی
که نغمهها همه در دستگاه خاموشیست
کسی به فکر کسی نیست، این زمان وقتی
سر تمام بشر روی صفحهی گوشیست!
من از مجادله با روزگار فهمیدم
کلید باب سعادت ز خویشتن کوشیست
تمام خاطرهها ناگزیر میمیرند
که یادها همه در گوشهی فراموشیست!
دلم ز وسعت غربت به تنگ آمده است
که گاه راه فرار از زمانه، مدهوشیست!
بر آن سرم که دگر صبر مرگ پیشه کنم
که سوز و سوختن از شیوهی سیاووشیست
عبدالحمید انصاری نسب از شاعران هرمزگانی حاضر در این محفل شعر زیر را خواند:
باید بیاید آقا...
معروف شدهام
آن قدر که همهی بانکها
به من زنگ میزنند
ویزای کانادا ندارم
تا از بقال سر کوچهمان بگریزم
پنهان شدهام در شعر
همسرم میگوید:
این کلمات برایمان نان نمیشود
خاکریز میزنم پشت دفترچههای قسط
از ترکشهای صاحبخانه
آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند
اما دلالها که میتوانند
دلار را مثل تسبیح بچرخانند
بین دو نماز
به استفاده اختصاصی از ماشین اداره فکر میکنم
جان مولا حرف حق را گوش کن
شمع بیتالمال را خاموش کن
من اما که سنگر گرفتهام پشت این کلمات
روزی پتهی همه را به آب میریزم
قسم میخورم
هنوز عکس هیچ نمایندهای را نچسباندهام
و در سابقهام به شهیدان فامیل
اشارهای نکردهام
به سید اصغر که خط شکن بود در فاو
و میرزا قنبر که تشخیص داده نشد از دریا
باید بیاید آقا
به خاطر کارتن خوابهای پارک جنگلی
و گنجشکهای گرسنهی سومالی
حالا که نهنگهای شرق دور هم به پوچی رسیدهاند
فرقی نمیکند از کعبه ظهور کند یا بندر عباس
عراق یا افغانستان
وقتی شهیدان جلوی چشم ما هر روز دو مرتبه شهید میشوند
دارم به عدل علی (ع) میاندیشم
به صبر سیدعلی...
به اهل کوفه
به بازار ارز، قیمت سکه
به پدر که پیر شد در مسیر بانک رفاه
و مادر که چشمش را در بیمارستان دولتی عمل نکردند
باید ظهور کنی آقا
تا سرمان را بگیریم بالا
جلوی اینها
که چه قصهها ساخته اند از نیامدنت
اللهم عجل لولیک الفرج
والعافیه والنصر!
فاطمه میرزا جعفری